خسته ترینم....

ساخت وبلاگ

امکانات وب

تو نمی‌دانی که نزدیکای استخوان چه سوز سردی دارد و کاش هرگز هم ندانی که تصعید یعنی چه... خسته ترینم.......
ما را در سایت خسته ترینم.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lachute بازدید : 80 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1402 ساعت: 15:43

تنها هنرش این بود که با بهترین ورق‌ها هم می‌توانست بدترین بازی ممکن را کند... خسته ترینم.......
ما را در سایت خسته ترینم.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lachute بازدید : 41 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1402 ساعت: 15:43

اخم نکن شمس و هر وقت دلت گرفت، به لحظه‌ای فکر کن که سرت را می‌خاریدی و می‌گفتی آخه من خیلی خاصم و من پقی می‌زدم زیر خنده که دور باش از کسانی که سرشان را می‌خارند و می‌گویند آخه من خیلی خاصم. چیزهایی بود که نمی‌دانستی و چیزهایی بود که نمی‌توانستم بگویم اما تو بخند و به یاد آر که من هنوز هم می‌توانستم در خواب راه بروم و در میان صفحات گم شوم و در کسانی که دوستشان می‌داشتم دنبال چیزهایی بگردم که گم کرده بودم و سر از دریاها دربیاورم و غافل از غروب، غرق شوم و بشنوم صدای برساحل‌نشسته‌ای را که آمیخته به صدای امواج و مرغان دریایی می‌گوید: خیلی‌خیلی احساس تنهایی می‌کنم، خیلی‌خیلی‌خیلی‌خیلی‌خیلی، از این‌که همه‌ی حرف‌ها درونم تلنبار می‌شوند و نمی‌توانم بیرونشان بریزم اما چه فایده که آنان که تنهاترند غنی‌تراند و آنان که غنی‌ترند محتاج‌ترند... خسته ترینم.......
ما را در سایت خسته ترینم.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lachute بازدید : 39 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1402 ساعت: 15:43

سال‌هاست که تو می‌‌مانی، سال‌هاست که من می‌‌روم... خسته ترینم.......
ما را در سایت خسته ترینم.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lachute بازدید : 33 تاريخ : شنبه 8 مهر 1402 ساعت: 14:39

کتابی را اتفاقی برمی‌داری، ورق می‌زنی، تصادفی صفحه‌ای را باز می‌کنی و می‌خوانی، متوجه بعضی چیزها نمی‌شوی اما اعتنایی نمی‌کنی، با خوشدلی فکر می‌کنی پیش‌تر که بروی لابد متوجه تمام قبلی‌ها هم خواهی شد، با سختی‌هایی که بر سر شخصیت اصلی می‌آید هم‌دردی می‌کنی، که این از لطف توست، حتی گه‌گاه حق را به او می‌دهی، اما آنجایی که به حرف عالم و آدم گوش نمی‌دهد و پشت پا می‌زند به امکان ورود به جهانی دیگر از دستش عصبانی می‌شوی، درستش همین است، مسخره‌ی پدر نویسنده‌ایم، نه، یک جای داستان می‌لنگد، ممکن نیست، طبیعی است، از جا می‌پری و سرخ می‌شوی و بد و بیراه می‌گویی و کتاب را می‌بندی و به گوشه‌ای می‌اندازی تا همان آدم، همان‌جا، به همان زندگی خیالین خود ادامه بدهد و از بدبختی به بدبختی دیگری بغلتد و تو ککت نمی‌گزد که سرانجامش چه می‌شود، بله خانوم، باهاتون موافقم، از سرانجام برخی داستان‌ها نباید خبردار شویم، از سرانجام برخی آدم‌ها هم... خسته ترینم.......
ما را در سایت خسته ترینم.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lachute بازدید : 30 تاريخ : شنبه 8 مهر 1402 ساعت: 14:39

آه، دزیره، به خیالم آنجا چیزی گرفتارم کرده است. شب‌ها از رویایش خواب به چشمانم نمی‌آید. می‌دانم که راه درازی در پیش دارم، می‌دانم که زمستان‌های سختی دارد، می‌دانم که شاهان و امپراتوران، که اکنون از ترس دست برادری به سویم دراز کرده‌اند، چشم‌به‌راه فرصت‌اند تا از پشت به من خنجر بزنند، می‌دانم، دزیره. شاید تمام زحماتم را به باد دهد اما، اما تا به این کار دست نزنم و مسکو را مال خودم نکنم، از خواب شیرین شب محروم خواهد بود. سردارانم با آن کلاه‌های عقاب‌نشانشان بروند پی کارشان، توصیه‌های آنان به درد خودشان هم نمی‌خورد، من تمام اروپا را فتح کردم، پس چرا از عهده‌ی این یکی برنیایم؟ این که تکه‌ای از اروپاست. تو چه فکر می‌کنی دزیره؟ به نظر تو این قمار است؟ می‌برم یا می‌بازم؟ آیا به جنون قدرت دچار شده‌ام؟ آه، دزیره، زمستانش سخت بود، یخبندان بود، سربازانم تلف می‌شدند، سپاهیانم فوج‌فوج گریختند، به خیالم آنجا چیزی گرفتارم کرده بود... خسته ترینم.......
ما را در سایت خسته ترینم.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lachute بازدید : 34 تاريخ : شنبه 8 مهر 1402 ساعت: 14:39